|
یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:, :: 1:6 :: نويسنده : farshidkhan
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟ ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم… دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟ ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود…ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم …!دوستش کنجکاوانه پرسید : دیگه چرا ؟ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!! او مرا نخواست و نپسندید
هیچ کس کامل نیست! جز الله نظرات شما عزیزان:
|