درباره همه چیز
هرچه فکرشوکنی
درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش آمدین درصورت داشتن هرگونه نظر برای بهترشدن وبلاگ میتوانید با مدیریت وبلاگ تماس بگیرد با تشکر مدریت وبلاگ ایمیل:alishno16@yahoo.com شماره تماس:7646 631 0935

پيوندها
غریبانه ها
کفتر خونه
کعبه ی عشقی،ای خامنه ای
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان درباره همه چیز و آدرس lovefarshidkhan38.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 72
بازدید کل : 38832
تعداد مطالب : 105
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


نويسندگان
farshidkhan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:45 :: نويسنده : farshidkhan

http://farshid.adsgroup.ir/

 

یه سری بزن به این فروشگاه همه چی داره و با قیمت مناسب

 

http://farshid.adsgroup.ir/

 
جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 15:36 :: نويسنده : farshidkhan

سگ واق واق مي كرد

و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي


شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود.حسنك مدت هاي

 

زيادي است كه به خانه نمي آيد.او به شهر رفته و در آنجا شلوار

 

جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند.او هر روز صبح به جاي

 

غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل ميزند.

موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي

 

خود گلت مي زند. 
ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد .كبري گفت تصميم بزرگي

 

گرفته است.كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او

 

چت نكند چون او با پتروس چت مي كرد.پتروس هميشه پاي

 

كامپيوترش نشسته بود و چت مي كر د .پتروس ديد كه

 

سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده

 

بود.او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند.پتروس

 

در حال چت كردن غرق شد. 

براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين

 

برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود .ريزعلي ديد كه كوه ريزش

 

كرده اما حوصله نداشت .ريزعلي سردش بود و دلش نمي

 

خواست لباسش را در آورد .ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله

 

درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبري و

 

مسافران قطار مردند. 

اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل هميشه سوت و كور

 

بود .الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان

 

ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ي مهمان

 

ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند.

او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد

او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد.

او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت

خر

فروخت  .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي

 

چوپان دروغگو دارد به همين دليل است كه ديكر در كتاب هاي

 

دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد

 
جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 15:33 :: نويسنده : farshidkhan

 

تعدادى پیرزن با اتوبوس عازم تورى تفریحى بودند. پس از مدتى یکى از پیرزنان به پشت راننده زد و یک مشت بادام به او تعارف کرد
راننده تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد. در حدود ٤٥ دقیقه بعد دوباره پیرزن با یک مشت بادام نزد راننده آمد و بادام‌ها را به او تعارف کرد. راننده باز هم تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد.این کار دوبار دیگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پیرزن باز با یک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسید چرا خودتان بادام‌ها را نمى‌خورید؟ پیرزن گفت چون ما دندان نداریم. راننده که خیلى کنجکاو شده بود پرسید پس چرا آن‌ها را خریده‌اید؟ پیرزن گفت ما شکلات روى بادام‌ها را خیلى دوست داریم

 

سال 1290: مادر داماد: تاج طلا اوردیم ... دخترتونو بردیم...
مادر عروس: تاج طلا ارزونی تون دختر نمیدیم بهتون...


سال 1390: مادر داماد: شونه تخم مرغ اوردیم... دخترتونو بردیم.... ...
مادر عروس: دخترم بلند شو چمدونتو گذاشتم دم در... بدو ...خواهر برادرات گشنشونه.


 

یه خسیس تصادف کرده بود وسط خیابون نشسته بود میزد تو سرش می گفت ماشینم داغون شد! دبخت شدم خاک تو سر شدم…افسر رفت بهش گفت بدبخت اینقد حرص ماشینتو میزنی نفهمدی دست چپت از مچ قطع شده…یارو یه نگاه به دستش کرد وگفت:  یاحضرت عباس ساعتم……!

 

لذت بردن یعنی بری مهمونی، دخترشون برات شربت بیاره، آروم بگی :خودتون درست کردین؟؟ ، اونم با عشوه بگه : بله، نوش جان، تو بگی : پس نمی خورم ، مرسی 

 

قدیما ظرف یکبار مصرف نبود، دختر همسایه دوبار میومد،
یه بار نذری میاورد، یه بار میومد واسه ظرفش، آدم فرصت فکر کردن و تصمیم گیری داشت. بعد میگن چرا آمار ازدواج کم شده
شما دارین فرصتها رو از جوونا میگیرین... والا


 

زنه سکته ناقص میزنه، شوهرش میگه: تو چرا هیچ کاری رو درست انجام نمیدی؟همه كارات نصفه و نیمه است....


 

مردی تو یك فروشگاه بزرگ به یه دختر زیبا میرسه و میگه: خانم، من زنمو اینجا گم كردم ناراحت نمی شید اگه کمی با شما صحبت كنم؟ دختر: چرا؟!! مرد: چون هر بار كه با یه زن خوشگل صحبت می كنم زنم یهو پیداش می شه!!


 

یارو روبردن دادگاه قاضی بهش گفت خاك توسرت این چهارمین بارته كه
میارنت اینجا
یارو میگه خاك توسرخودت كه همیشه اینجایی !!!

طی مسابقه دو استقامت در یكی از استان های كشور به دلیل منحرف شدن دوندگان از مسیر مسابقه مسئولان پس از شش ماه تلاش توانستند دوندگان را حوالی یونان به ضرب گلوله متوقف و پیكر پاك آنها را به میهن اسلامی بازگردانند!

حالا اگه گفتین كدوم استان؟


 

یک دوست واقعی کسی هست که
وقتی زمین میخوردی، میاد و دستت رو میگیره و از زمین بلندت میکنه
البته بعد از اینکه خندیدنش تموم شد !

غضنفر میره ثبت احوال میگه یه شناسنامه واسه بچه ام میخوام !
میگن اسمش چیه ؟ میگه “شورلت” میگن اینکه اسم ماشینه
یه اسم بزار که به نام  پدر و مادر بیاد .
میگه خب به اسم ما میاد دیگه من “بیوک” آقا هستم .
همسرم هم “خاور” خانوم !!


 

 

غضنفر بابچش دعواش میشه میگه به خدا اگه به خاطره یارانه نبودمیکشتمت!!


 

 

یه روز یه لامپه میره تو سرزمینِ گلابیا ادعای پیغمبری میکنه !


 

غضنفر میره مکه با خودش آر پی جی میبره
میگن این دیگه برا چیه؟
میگه با این سنگا که شما می زنین شیطون نمیمیره !


 

یه معتاد ۲ تا سیگار تو دهنش گرفته بود داشت میکشید ازش پرسیدن چرا ۲ تا سیگار میکشی؟ میگه یکی واسه خودم یکی هم از طرف دوستم که زندونه بعد از یه مدتی میبینن همون معتاد یه دونه سیگار میکشه بهش میگن حتما دوستت از زندان آزاد شده میگه نه خودم ترک کردم!


 

آیا میدانید ... قلقلك دادن فرد مبتلا به اسهال مانند شوخى با اسلحه در حالت رگبار است!


 

 

والدین گرامی اینقدر نگین "وقتی ما سن شما بودیم این جورخوب بودیم، اون جورخوب بودیم" مادر بزرگ ها دهن لق تر از چیزین که فکر می کنین !


 

 

هرکس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند
هرکس که نداند و نخواهد که بداند
حیف است چنین جانوری زنده بماند !


 

دیــکتــاتــور کیــست؟دیــکتــاتــور اون بچّه ی دو سالـــست که بیست نــفــر مجبورند به خاطــر اون کــارتون نــگاه کنــنــد


 

 

پدر بزرگ رو به نوه:
بدو برو قایم شو
امروز مدرسه رو پیچوندی معلمت اومده دنبالت
نوه: نـــــــه، شما باید قایم شی، ... من بش گفتم نمیام چون شما فوت کردین!!!


 

 

خدایا لطفا برو و به بعضی از آنهاییکه ایمان آورده اند یادآوری کن که تو خدا هستی نه آنها !!


 

یارو میره مانور از هواپیما می پره چترش باز نمی شه . میگه خدا رحم کرد مانور بود!!!


 

یارو رفته بود امریكا وقتی برگشت, ازش پرسیدن اونجا مشكل زبان نداشتی گفت من نه ولی امریكایها همشون مشكل زبان داشتن

 

 
جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 12:35 :: نويسنده : farshidkhan

 

دانشجویی که سال آخر دانشکده خود رامی‌گذراند به خاطر پروژه‌ای که انجام داده
بود جایزه اول را گرفت.
به گزارش سه نسل به نقل از روزنه ، او درپروژه خود از 50 نفر خواسته بود تا دادخواستی
مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدورژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند
و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود:
1-مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و
استفراغ می‌شود.
2- عنصر اصلی باران اسیدی است.
3-وقتی به حالت گاز در می‌آید بسیار
سوزاننده است.
4- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می‌شود.
5-باعث فرسایش اجسام می‌شود.
6-حتی روی ترمز اتومبیل‌ها اثر منفی
می‌گذارد.
7-حتی در تومورهای سرطانی یافت شده است.

از پنجاه نفر فوق، 43 نفر دادخواست را امضا کردند.
6 نفر به طور کلی علاقه‌ای نشان ندادند و اما
فقط یک نفر می‌دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع
همان آب است!
عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!!
یکبار دیگر دلایل را بخوانید می بینید همه خواص آب هستند.
واقعا ما چقدر زود باور هستیم نه!!!!          

 
جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 12:32 :: نويسنده : farshidkhan

چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد، آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.

اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ، صحبت کردن.

اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم … دومی گفت: من تماشاخانه (سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره.

چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین که دیگه هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه.

من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه .

 

این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من ناچارا” تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم.

مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.

پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه .

من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمیز کنم.به هر حال ممنونم.

مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .

هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.

 

ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم.

این ماشین خیلی تند تکون می خوره. اما فکرت خوب بود ممنونم

ملوین عزیز ترینم ،تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت بعنوان هدیه ات منو خوشحال کردی. جوجه ، خیلی خوشمزه بود!! ممنونم

 

 

 
جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 12:29 :: نويسنده : farshidkhan

 

مــــــــــادر

وقتی که دعام میکردی
قطره اشکات دونه دونه
میچکید رو جانمازت
واسه چی خدا میدونه
همش
از خدا میخواستی
منو اون بالا ببینی
من کجا و خاک پاهات
ای فرشته زمینی
باورم نمیشه مادر
تورو
از خاک آفریدن
تورو
از جنس ستاره
ساده و پاک آفریدن

 


 
جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 12:27 :: نويسنده : farshidkhan

گــوش بـــده
تا بگم به تو نیتمو
دارن از بین میبرن هویتمو
تاریخ خــاک سرزمین آریایی
داره فریــاد میزنه تا ما بیاییم
پس ، حالا وقتشه بشنوی که
ایران ، وطن من ، همون کشوری که
بعد هفت هزار سال ، ایران ، سر پاست
هنوزم دل ایرانیان ، دریاست
بشنو هموطن من اینو ، از یاس
که واسه ی وطنم منم ، سرباز
بگیر به دستت پرچم ایران و بگو
نگین دست هستی ، ایرانه بدون
اعتراض من میشه مثل گلوله شلیک
بیا با هم بخونیم سرود ملی
خواهر و برادر من ای هموطن
تمدن ایرانیا هست در خطر
همه ماها سربازای زیر پرچمیم
نمیذاریم از ما بگه هر اجنبی
واسه ما ایرانیا ملاک هر نفره
که روی گردن ما پلاک فروهره
اتحاد ما واسه دشمن اضطرابه
اسم ایران واسه ما مایه ی افتخاره
احترام ما به ایران یه خار تو چشم ِ
کسایی که می خوان بزنن ضربه بهش


[Amin]
مثل تشنگی گندم به آب
حس نم نم بارون بوی خاک
مثل تو ، مثل چشمه پاک ، بوی خـــــاک

وطن عشق تو ، توی قلبمه
خوندن از وطن ، حس منه
عشق من ، خاک میهنه
ایـــــــــــران



[Yas]
می خوای بگی ما اومدیم از یه نسل وحشی ؟
پس یه نگاهی بنداز به تخت جمشید
داری اسم ایران و بد جلوه میدی
که اسمت رو بزرگ بنویسن رو جلد سی دی ؟
دارم هدفتو تو دفترم می نویسم
می دونم که واسه چی ساختی فیلم سیصد
می دونم دلت ساخته شده از سنگ و سرب
جای اینکه با هنر بسازی فرهنگ صلح
توی این تیرگی روابط هوای مه آلود
می خوای که ماهی بگیری از آب گل آلود
ولی به تو میگم اینو با زبان اصلیم
که ایران ، هرگز نمیشه تباه و تسلیم
خدا به تو داده ، دو تا چشم بینا
ببین کتابهای سعدی و ابن سینا
یا به فردوسی و خیام ، یا مولانا رومی
همیشه توی تمدن ما بالا بودیم
ولی یاس نمیتونه ساکت شه
اسم ایران بازیچه ی یه مشت ناکس شه
هدفتو پاره میکنم با تیغ ایمان
تو کی هستی که بگی از تاریخ ایران



[Amin]
مثل تشنگی گندم به آب
حس نم نم بارون بوی خاک
مثل تو ، مثل چشمه پاک بوی خـــــاک

وطن عشق تو ، توی قلبمه
خوندن از وطن ، حس منه
عشق من ، خاک میهنه
ایـــــــــــران


[Yas]
کورش کبیر بود صلح رو آغاز کرد
یهودیا رو از بند بابل آزاد کرد
کوروش ساخت ، کتیبه ی حقوق بشر
واسه همینه که دارم ، یه غرور قشنگ
به ایرانم و ایرانم ، به تاریخ وطنم
با خاک همین سرزمین آمیخته بدنم
هر جای این کره ی خاکی هستی هموطن
تا وقتی که خون تو میدوه در بدن
حاضر نشو ، که خودتو راضی کنی
که هر بیگانه با فرهنگ تو بازی کنه
تاریخ ایران من هویت منه
ایران ، دفاع از تو نیت منه

 
پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:, :: 20:33 :: نويسنده : farshidkhan

شنبه

مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی با هم بریم ""فال قهوه روسی یخ زده"" بگیریم. میگن خیلی جالبه، همه چی رو درست میگه به خواهر شوهر نازی گفته ""شوهرت واست یه انگشتر می خره"" خیلی جالبه نه؟ سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!

یکشنبه

مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی بریم کلاسهای "روش خود اتکایی بر اعتماد به نفس" ثبت نام کنیم. هم خیلی جالبه هم اثرات خیلی خوبی در زندگی زناشویی داره. تا برگردم دیر شده، سر راه یه چیزی بگیر بیار!

دوشنبه

مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی بریم شوی "ظروف عتیقه". می گن خیلی جالبه. ممکنه طول بکشه. سر راه از بیرون یه چیزی بگیر و بیار!
 

سه شنبه

 

مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز من و نازی قراره با هم بریم برای لباس مامانم که می خواد برای عروسی خواهر نازی بدوزه دگمه بخریم. تو که می دونی فامیل مامانم اینا چقدر روی دگمه حساسند! ممکنه طول بکشه، سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!

چهارشنبه

مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی با هم بریم برای کلاس "بدن سازی" و "آموزش ترومپت" ثبت نام کنیم. همسایه نازی رفته میگه خیلی جالبه. ترومپت هم که میگن خیلی کلاس داره مگه نه؟ ممکنه طول بکشه چون جلسه اوله. سر راه یه چیزی بگیر بیار!

 

پنج شنبه


مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی بریم خونه همسایه خاله نازی که تازه از کانادا اومده. می خوایم شرایط اقامت رو ازش بپرسیم. من واقعاً از این زندگی ""خسته "" شدم! چیه همش مثل کلفتها کنج خونه! به هر حال چون ممکنه طول بکشه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!

 

جمعه

مرد: عزیزم! امروز چی ناهار داریم؟
زن: ببینم تو واقعاً خجالت نمی کشی؟ یعنی من یه روز تعطیل هم حق استراحت ندارم؟ واقعاً نمی دونم به شما مردای ایرونی چی باید گفت! نه! واقعاً این خیلی توقع بزرگیه که انتظار داشته باشم فقط هفته ای یه بارشوهرم من رو برای ناهار بیرون ببره؟!

 
پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:, :: 20:30 :: نويسنده : farshidkhan

خونه‌مون عیدا پر مهمونه
میرن مهمونا از اونا فقط
آشغالِ میوه به جا می مونه!

 

کجاست اون کیوی؟ چی شد نارنگی؟
کجا رفت اون موز ؟! خدا می دونه !

 

جعبه خالی ِ شیرینی هنوز
گوشه ی طاقچه پیش گلدونه
عطرش پیچیده تا آشپزخونه
شیرینیش کجاست؟ خدا می‌دونه

میرن مهمونا از اونا فقط
جعبه ی خالی به جا می مونه!

از بس خونه رو به هم می ریزن
آدم مثل اسب(!) تو گِل می مونه
یکی نیست بگه خداوکیلی
جای پوست پسته توی قندونه؟!

 

قند نصفه‌ی عموجون هنوز
خیس و لهیده ته فنجونه
حالا خداییش قندش مهم نیست
کنار اون قند نصف دندونه!

 

میرن مهمونا از اونا فقط
نصفه‌ی دندون به جا می مونه!!

 

پسته‌ی خندون، بادوم شیرین
فندق در باز، مال مهمونه


«پرسید زیر لب یکی با حسرت»:
که از این آجیل، به غیر از تخمه،
واسه ما بعدها چی چی می‌مونه؟

 
پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:, :: 20:29 :: نويسنده : farshidkhan

مرد جوان : ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده

پیرمرد : معلومه که نه
چرا آقا ... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین ؟؟
یه چیزایی کم میشه ...و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه
ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری؟؟
ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر میکنی و شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسی نه؟؟
خوب ... آره امکان داره
امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیشتر باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو از من اسم و آدرسم رو هم بپرسی
خوب... آره این هم امکان داره
یه روزی شاید بیای خونه من و بگی داشتم از این دور ورا رد میشدم گفتم یه سری به شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه چایی با هم بخوریم... و بعد
این تعارف و ادبی که من به جا آوردم باعث بشه که تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه که میگی به به چه چایی خوش طعمی و بپرسی که کی اونو درست کرده
آره ممکنه
بعدش من به تو میگم که دخترم چایی رو درست کرده و در اون زمان هست که باید دختر خوشگل و جوونم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد

لبخندی بر لب مرد جوان نشست
در این زمان هست که تو هی میخوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و ازش میخوای باهات قرار بزاره و یا این که با هم برین سینما
مرد جوان از تجسم این موضوع باز هم لبخند زد
دختر من هم کم کم به تو علاقمند میشه و همیشه چشم انتظارته که بیای
و پس از ملاقات های مکرر تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست میکنی که باهات ازدواج کنه
مرد جوان دوباره لبخند زد
یه روزی هر دو تاتون میایین پیش من و به عشقتون اعتراف میکنین و از من واسه عروسیتون اجازه میخواین
اوه بله ...حتما و تبسمی بر لبانش نشست
پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت: من هیچوقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم با آدمی مث تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه... میفهمی؟؟؟؟ و با
عصبانیت دور شد